کنولپْ جوان خوشچهره، شیکپوش و شیرینزبان ولی بیبندوبار که عاشق سیاحت و گردشگری است. در زندگی موفقیتی نصیبش نشده و در پایان عمر هم سرمایهای ندارد. در شهرهای گوناگونْ دوستانی سرشناس دارد که او را با روی باز قبول میکنند.
در فصل اول کتاب (پیش از بهار) کنولپ که به ناچار چند هفتهای در بیمارستان بینوایان بستری بود، پس از مرخص شدنش از بیمارستان، سیاحت و صحراگردی میکند ولی سرمای سوزان به سراغش آمده و دچار تب میشود، به ناچار پیش دوستش «امیل روتفوس» میرود و امیل او را با روی باز قبول میکند. کنولپ در آنجا با دختری خدمتکار آشنا میشود.
در فصل دوم (خاطرات من از تابستان) کنولپ و دوستش به صحراگردی آن هم در گرمای تابستان میروند و چقدر گفتوگوهای این فصل آرامشبخش است و حالم را خوب میکنند تا بدان جا که دوست دارم بارها بخوانمشان:
…
– حالا گوش کن. من خیلی وقتها فکر میکنم زیباترین و ظریفترین آفریدهی خدا، یک دختر باریکاندام زرینهمو است. بعد میبینیم این طور نیست، چون بسیار پیش میآید یک دختر سیاهچشم مشکینمو زیباتر است. ولی باز بعضی وقتها فکر میکنم زیباترین و بهترین مخلوقات، مرغ زیبایی است که انسان در بلندیهای آسمان آزادانه در پرواز میبیند و زمانی دیگر، هیچ چیز برایم زیباتر از یک پروانه نیست، یک پروانهی سفید با گلهای سرخ به شکل چشم روی بالهایش یا یک نیزه نور خورشید نزدیک غروب، آن بالا میان ابرها، وقتی همه چیز میدرخشد اما چشم را نمیزند و همه چیز شاد است و معصوم به نظر میرسد.
– درست است، کنولپ، حق با تو است. همه چیز، اگر در ساعتی خجسته دیده شود زیباست.
– بله ولی خیال من دست از ولنگاری بر نمیدارد و باز خیال میکنم همه چیز وقتی در اوج زیبایی به نظر میرسد که لذت ما از دیدن آن با سایهای از غم یا هراس همراه باشد.
– چطور؟
بله، من این طور گمان میکنم. مثلا یک دختر بسیار زیبا را در نظر بگیر. شاید اگر نمیدانستیم زیبایی و طراوتش عمری دارد و دختر زیبا بعد از مدتی پیر و پژمرده میشود و میمیرد، زیباییاش این جور دلمان را نمیلرزاند. اگر زیبایی چیزهای قشنگ جاودانه میبود، البته از دیدنشان خوشحال میشدیم، اما آنها را با همان بیصبری و اشتیاق نمینگریستیم و فکر میکردیم: خب، این را که همیشه میشود دید، امروز نشد فردا. به عکس چیزهایی را که زیباییشان پایدار نیست و خود ماندنی نیستند نه فقط با شوق و تشنگی؛ بلکه با اندکی درد و افسوس نگاه میکنیم.
…
در فصل سوم با لحظات آخر زندگی کنولپ همراه میشویم و در آخر داستان وقتی کنولپ که دارد در در طبیعت جان میسپارد خدا را میبیند و لب به گلایه میگشاید. گفتوگوی کنولپ با خدا اوج خیالپردازی «هرمان هسه» در این داستان را نمایش می دهد:
خدا به او گفت: ببین، من تو را جز این که هستی نمیخواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را بر تافتی. آنها نه تو، که در تو مرا مسخره میکردند یا دوست میداشتند. تو فرزند و جزیی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من درآن شریک بودهام.
…
امیدوارم که پس از خوندن این کتاب حال دلتان خوب شود، همانطور که حال دل من خوب شد.
…
جملههایی از کتاب که به دلم نشست را در اینجا برایتان بازنشر میکنم:
- میدانست که وقتی کسی به نیکبختی و فضایل خود میبالد و خودستایی میکند، اغلبِ حرفهایش تو خالی است.
- انسان میتواند سبک مغزیهای مردم را ببیند، میتواند به آنها بخندد یا بر آنها دل بسوزاند، اما باید آنها را در راهشان آزاد بگذارد.
- من میدانم که روستاییان در این دنیا خوشی به خود روا نمیدارند اما زیر خاک که رفتند میخواهند راحت باشند. این است که تا زندهاند، زحمت میکشند و سر گورها و اطراف آنها درخت قشنگ میکارند و گورستان را صفا میبخشند.
- آدم هر چه پیرتر میشود، با عادتهای قدیمیاش بیشتر انس میگیرد.
…
با ترجمهی عالی استاد سروش حبیبی
…