توجه:
هنری واتسون فاولر در کتاب زبان انگلیسی پادشاه میگوید: «هر تعریفی از آیرونی -هر چند ممکن است هزاران تعریف از آن ارائه شود، اما تعداد کمی از آنها مورد پذیرش است- باید شامل این بشود که چیزی که در لایهی سطحی گفته میشود با چیزی که در لایههای زیرین گفته میشود، نباید یکسان باشد.»
پیرو دانشنامه بریتانیکا:
«واژهی آیرونی از یکی از شخصیتهای یک کمیک یونانی به نام ایرون به وجود آمده است؛ یک بازندهی باهوش که هوشش مکرراً بر شخصیت متظاهر آلازون پیروز میشود. آیرونی گفتوگوی افلاطون از سقراط نیز از این تئاتر کمدی مشتق شده است.»
فرهنگ وبستر نیز آیرونی را این گونه تعریف میکند: «شوخی، ریشخند یا نیش ملایمی که در مقام یک صنعت ادبی، عکس ظاهر کلام را منظور دارد، مثل موقعی که از سخن ستایشآمیز برای نکوهش استفاده شود.»
این لغت از قرن شانزدهم به عنوان آرایه ادبی وارد ادبیات داستانی شد. این واژه از لاتین و در نهایت یونانی (εἰρωνεία (با تلفظ: اِیرونیا)) مشتق شدهاست که معنی دورویی و جهالت از روی عمد میدهد.
برای واژهی آیرونی معادلهای فارسی زیادی پیشنهاد شدهاند ولی هیچکدام به قدر کفایت نتوانستهاند آنچه این واژه در پی آن است را بازتاب دهند؛ از همین روی در این نوشتار ترجیح دادیم تا آیرونی را با همین عنوان به کار بریم.
…
آیرونیْ پیچ و خم حیات انسانی را که میکوشد مسیری مستقیم باشد، دنبال میکند. آیرونیْ شکست در تلاش هویتی است برای رسیدن به حالت خودآگاهی. یک فضیلت گمشده که بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم؛ چرا که این امر نهتنها به ما کمک میکند که دلیل ظهور ترامپ را متوجه شویم بلکه به ما میفهماند چطور همه میتوانیم صرفنظر از هر سیاستی که در دنیا حاکم است، با جنون فعلی خود، رابطهای انسانیتر داشته باشیم.
آیرونیْ کاملا متفاوت از دیگر مفاهیم ادبی است. ژانر و سبک، موضوعات جدی فلسفی هستند. اینکه خوانش ما از جهان هستی چیست و چه نقشی در آن داریم، چطور آن را در تئاتر و به طور کلی هنر، جا میدهیم، بینش و نگرش ما از جهان را شکل میدهد. به عنوان نمونهْ مفهوم تراژدی ممکن است جهانشمول باشد اما نیست. تراژدی در جایی است که خدایان در آن زندگی میکنند و نفرین میکنند و زندگی انسانها را بر هم میزنند. در روابط پنهانیمان باخدایان، جایی که محل اتصال زمین و بهشت است و خانه مینامیم، دنیای باستانی را مییابیم که در ساخت آن، هنر از مذهب جداییناپذیر بوده است. اکنون آن چیزها را پشت سر گذاشتهایم و پس از سقوط بهشت بر روی زمین [هبوط]، راههای متفاوتی از زندگی که در واقع بعدها دستمایههای ادبیات برای کنجکاوی مدرن شد کشف کردیم.
ظهور و سقوط سبکهای ادبی، تاریخچهی گوناگونی از انسانهایی که در کلام زندگی میکردند و پشت آن پنهان میشدند، به دست میدهد. سقوط و نزول «تراژدی» به شکل آثار ادبی، پایان افسونزدگی را رقم زد، همچنان که ظهور «آیرونی» در جنبش رومانتیک، راه را بر روی دنیای تجاری و صنعتی باز کرد، با این تهدید که پیچیدگیهای دنیا را فرو خواهد ریخت و آن را به زمینی مسطحتر از هر انچه اسطورهی قرون وسطایی تصورش را بکند، تبدیل میکند.
آیرونی با فرقهی «پیشرفت» که با آمدن سرمایهداری صنعتی و مثبت اندیشی روشنفکرانه ظهور کرده بود، برخورد کرد و در نهایت مانند ستارهای شد که به دنیای ادبیات و فلسفهی قرن پرتاب شد. متافیزیکِ آیرونی و موضع آن در برابر واقعیت، با زیر نظر گرفتن افرادی که نگاهشان به آیرونی مانند نگاهشان به شرایط ناآشنا یا ایدئولوژی خاص و عجیب است، آشکار میشود ( از همان نوع نگاهی که در رسانههای اجتماعی و اخبار حاکم است).
این افراد، با اعتماد به نفس زیاد و با این اطمینان به اینکه جهان همانگونه است که آنها میپندارند، و دنیا به تنها چیزی که احتیاج دارد، این است که همه به آنها و همفکرانشان حق بدهند، هیچ گونه تنشی در تعهد همهجانبهی خود به اجرای اهداف خود حس نمیکنند. ایشان از متهم کردن مخالفین خود که از نظرشان دشمنان کثیف و بر ضد حقیقت و خوبی هستند، لذت میبرند و چنان در دنیایی تنگ و کوچک زندگی میکنند که میتوانند به راحتی با ضمیر خودخواه و حق به جانب خود، جفت و جور شوند. در چنین دنیایی جرمی بر واقعیت است.
نقطهی مقابل آیرونی، راستگویی نیست. آیرونی نوعی خودشناسی است بدون جاگذاشتن اثری از خود. در آیرونی، انسانهایی مییابیم گم شده در هدفهایشان، بدون هیچ ذهنیتی و هیچ چیزی از آنها که با جهان هستی مطابقت ندارد. آیرونی برای فرد متعصب، غیر قابل تحمل است. فرد آیرونیستیز هم خود آیرونیآمیز است، زیرا ناکام است از دیدن تضاد مضحک و نامعقول بین عقاید کوچکش و جهان بزرگتر؛ تضادی که او را شکست میدهد، نقض میکند و او را از برآورده شدن آرزوهایش منع میکند و او این همه را نادیده گرفته و انکار میکند؛ در حالی که مشغول موعظه کردن سخنان انجیل وارش است!
کمدی یکی از اخرین تلاشها برای حفظ آیرونی است. عرصهی امنی برای تاختن به ارزشها و مقدسات یا به اصطلاح آیرونی پردازان؛ کمدیْ جبران پرهیزگاری اجباری پس از مرگ خدایان است.
برای همین است که مطمئنترین نشانه برای تشخیص گرایشات استبدادی و دیکتاتوری، نفرت و سرکوب کمدی است و این سرکوب، لازمهی حیات فرد مستبد است. سرکوبِ تناقضات و آیرونی زندگی ما …
فلسفهی متافیزیکیِ آیرونی، مستلزم داشتن جهانی بزرگتر برای تخریب تصورات ماست و برای این مهم، آیرونی عمدا ما را نقض میکند، نیتهای ما را با ادعاهای ویرانگرش به چالش میکشد. تاریکی دنیای آیرونی با داشتن عمق، انسانیت و تناسب با واقعیت (که این هم خود آیرونیآمیز است) تعدیل میشود. تنها با دیدن عمق و ژرفا در انسانیت، عمقی که در خارج از انسان نمیتوان یافت و انسانیتی که به اندازهی کافی در دنیا موجود نیست، میتوان رنج جاودانگی بشریت را درک کرد؛ رنجی که چیزی جز حاصل کشمکش بشریت با زمان نیست.
انسانشناسیِ آیرونیپرداز، اصیل است؛ چرا که در سادهترین و بیآلایشترین زندگی بشری هم فاجعهای بالقوه را به تصویر میکشد. آیرونی چیزی است که اودیپوس را به ویلی لومان مرتبط میکند، در حالی که در زیر پای این دو، جهانی زندگی کرده و بدون هیچ سر و صدا و عزاداری مردهاند.
آیرونیپردازْ افراد را به انچه میگویند، آنگونه که به نظر میرسند و در نهایت آن طور که هستند، تقلیل نمیدهد؛ چرا که ممکن است وجود اشخاص، داستانی باشد که ما در اذهان خود از آنها ساختهایم؛ یا چیزی در وجودشان است که جزء هویتشان است یا هیچ چیزی وجود ندارد.
اگر چیزی در وجودشان نباشد، پس به نظر میرسد که آن فقط یک نقش است، نقشی که رو به انحطاط میرود. تا آن هنگام که ما به این دنیای مهیب و تهی از آیرونی باور داشته باشیم، خود را به جامعهای تقلیل دادهایم که در آن با تفاوتهای خود تعریف میشویم؛ چرا که غیر از این، معیاری فراتر از تفاوتهای ظاهری وجود ندارد که ما را تعریف کند.
و اینْ آیرونیِ فلسفهی فردیت ماست. فردیتی که آنقدر هدر رفته و کالاییشده که خطر انقراضش نزدیک است. پارادایم «فردیت» در زمانهی ما امری کاملا شخصی، غیر منطقی و ترجیحی است؛ فردیتِ سرمایهداری که قدرت انتخاب را یکی از ویژگیهای مهم بشری میداند، باعث تقلیل تمام حقایق و ارزشها به مرتبهی انتخابها و اولویتهاست . دیدگاهی که فلسفه و هنر را نیز از بین میبرد و فقط در خدمت طبقهی کاپیتالیستی است، طبقهای که همهی ما در آن هستیم، تا زمانی که که بدانیم مصرفکنندهایم و علاقهمند به کسب و مالکیت.
خدا مارا نجات دهد اگر اینگونه باشیم چون راه به جایی نخواهیم برد اگر حقیقت قابل ملموس را انکار کنیم. ذهنیت کاپیتالیستی کل ماجرا نیست، هر چند که تا زمانی که موجود باشد، آیرونی را همانند تعصبگرایی از بین میبرد. فردیت در دوران قدیم و باشکوه فلسفهی قرن نوزدهم، موکد این واقعیت بود که آزادی انسان با خودآگاهی که همان ظرفیت ما در درک از خود و جهان هستی است، چنان تنیده شده که قادر به تغییر هر دو هستیم. از آنالیز فلسفی خودآگاهی تا آیرونی فاصلهی کمی است، چرا که تاملات، این امر را بر ما آشکار میکند که من هر چه هستم، آن چیزی که فکر میکنم نیستم.»
در فاصلهی بین «من» و «خویشتن» ، فروید و نظریه روانکاوی، تبلیغات و روابط عمومی و پیشتر از آن، شوپنهاور، کیرکگارد و مارکس که همگی داستانهای پر مایهای راجع به من واقعی گفتهاند ، وارد میشوند. هر پوششی که بر روی من باشد و آن را کنترل کند، مانند هوشیاری کاذب، اراده، حافظهی سرکوبشده، در نهایت این ناخودآگاه است که زیر آن پنهان است. مفهومی که بسیاری از ما فراموش کردهایم.و اکنون در یکی از دورههای افسردگیمان، در حال کشف خود هستیم. دورهای که باعث میشود به هر پیشرفتی در شناخت از خود شک کنیم یا از خود بپرسیم آیا تا آن حد فراموشکار شدهایم که به دست آوردن حافظه را با کشف دوباره از خود اشتباه میگیریم؟
کمدیْ جبران پرهیزگاری اجباری بعد از مرگ خدایان است.
در اینجا به آیرونی تلخ فرهنگی میرسیم؛ چرا که یکی از واقعیتهای نه چندان ساده و شناختهشده این است که فردیت یا تصور عمیق و متناقض از خویشتن، از سوی حاکمان طبقهی نخبه مورد سوءاستفاده و استثمار قرار گرفته و چنین شده که فردیت به کالا بدل شده است.
تئوریهای روانشناسی در باب «ناخودآگاه و بُعد غیر عقلانی انسان»، به وسیلهای برای کنترل همگانی و فنون تلقین و القا تبدیل شد. افرادی مانند ادوارد برنیز، نویسندهی اثر کلاسیک پروپاگاندا و مؤسس علم روابط عمومی، تحولی عظیم در سیاست، تبلیغات و حکومترانی را با استفاده از روشهای یکسان در هر بخش، به وجود اورد و کنترل ادراک و امیال جمعی را بهعنوان کسب و کار اولیه در کارزارهای انتخاباتی و تبلیغاتی و بازاریابی به کار برد.
سی آی اِی [سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده] نیز این آموزهها را به خوبی فراگرفت و در طول جنگ سرد مفهوم شستوشوی مغزی را ابداع و همگانی نمود؛ مفهومی شبه علمی که در جنگهای تبلیغاتی برای ترساندن امریکاییها و توجیه اقرارهای زندانیانی که قصد افشاگری در مورد دولت آمریکا داشتند، مورد استفاده قرار میگرفت.
فرد ثروتمند بازاریابی که زمانی هنرمند بوده، به خوبی میداند موفقیت در بازاریابی امروزی بسته به به کارگیری سطوح بالای خلاقیت و مهارت در تحت تاثیر قرار دادن ترسهای اولیه انسانهاست. تاثیرگذارترین روش برای انجام این کار، القای تصویری از انسانیت است که حقیقت را نفی میکند و این نفی، امر فروش را ممکن میسازد. کافی است از یک اقتصاددان معمولی سئوال کنید انسانها چه هستند و پاسختان داستانی خواهد بود با رویکردی روشنفکرانه و خوشبینانه در باب عقلانیت اقتصادی که نزول کرده و دچار فساد قابل توجهی شده است.
بزرگترین انقلاب و تحول در اقتصاد در دهههای گذشته، کشف و استفاده از عرصهی روانشناسی از سوی اقتصاددانان بود که در ان هیچ مدرکی در مورد نظر آنان راجع به رفتار انسانها وجود ندارد. تنها مدرک موجود دربارهی نظر مخالف آنهاست: «انسان بهطور اساسی تحت تأثیر پیشداوری و امیالش قرار دارد.»
در دیدگاهِ اقتصادمحورِ علوم اکادمیک این دادهها در مورد انسانها برای اصلاح روشهای تبلیغاتی به کار برده میشوند و کالاهای پرفروش اثباتگر این نکتهاند که برای مثال چگونه چیدمان قفسه روی فروش اثر میگذارد و چطور این حقایق به ما در بهبود حکمرانی و زندگی شخصی کمک میکند. به اصطلاح یک تیر و دو نشان.
اینجاست که آیرونی شدت میگیرد؛ چرا که به نظر میرسد عملا هیچ یک از عوامل مشهور این کشف جدید در مورد بشریت (از این علم بهعنوان اقتصاد رفتاری یاد میشود) درک نکردهاند که این کشفیات کاملا با آرمانهای سیاسی و فرهنگیشان مغایرت دارد. بهعنوان نمونه ساختار سیاسی کشور امریکا مبتنی بر این عقیده است که شهروندان میتوانند در مورد شایستگی کاندیداهای مناصب دولتی، ارزیابی به ظاهر هوشمندانه و منطقی کنند. این در حالی است که کارزارهای تبلیغاتی و انتخاباتی دقیقا به نقطهی مقابل این امر باور دارند. اعتقاد آنها بر این است که رفتار شهروندان باید مطالعه شود و مورد بررسی قرار گیرد و در نهایت، تحت تأثیر قرار داده شوند تا کارزار بتواند با آنها ارتباط برقرار کند.
به این معنا که آنها تمایلات و آرزوهای موجود در ناخودآگاه مردم را دستکاری کرده و تغییر میدهند. برای مثالْ ترامپ یک بازاریاب بزرگ است؛ هر کسی هر چیزی میتواند راجع به او فکر کند اما او به دلیل همین نکته بود که در انتخابات پیروز شد. در حالی که همه فریاد میزنند ترامپ یک احمق است، هیچ کس توضیح نمیدهد که او چگونه شانزده سیاستمدار با تجربهی جمهوریخواه و سپس یکی از دموکراتهای نامدار را شکست داد.
دوباره برگردیم به حیاط خلوت ادوارد بارنیز که به روشنی در کتاب پروپاگاندایش مینویسد: «به مردم نمیتوان به اتخاذ تصمیمات درست اعتماد کرد و تابهحال، این کارِ نخبگان بود که اطمینان حاصل کنند که مردم درست عمل کردهاند.» او کتاب را با ذکر این نکته آغاز میکند: «دستکاری هوشمندانه و آگاهانهی عادات و نظرات تودهها، مهمترین عنصر یک جامعهی دموکراتیک است. کسانی که این مکانیسم غیبی جامعه را دستکاری میکنند، همان افراد دولت پنهان هستند که اصلیترین حاکمان کشور ما نیز هستند. […] بر ما فرمانروایی میکنند، اذهان ما را شکل میدهند، ذائقهمان را تغییر میدهند، ایدهها و نظرات خود را به ما القا میکنند و تمامی اینها از سوی کسانی که آنها را ندیده و درموردشان چیزی نشنیدهایم، صورت میگیرد.»
و این نتیجهای منطقی از نحوهی سازماندهی جامعه دموکراتیک ماست.
دولت پنهان سران شرکتهای تبلیغاتی و روابط عمومی بزرگ، امسال جایزهی سالانهی بهترین بازاریاب را برای مجلهی صنعتی اَداِیج در نظر گرفتند. افراد خارج از این حیطه شگفتزده میشوند اگر بدانند چه کسی در سال ۲۰۰۸ کمپانی اَپل و دیگر شرکتهایی که در فهرست کوچک نامزدهای این جایزه آمده بودند را شکست داد؟ برنده کسی نبود جز باراک اوباما.
بله این گونه است سازوکار دموکراسی ما؛ ما رییسجمهورهایمان را انتخاب میکنیم بر اساس اینکه چقدر آنها و تیمشان در روشهای دستکاری اذهان که معمولا بازاریابها از آنها برای فروش «واقعیت» استفاده میکنند، موفق بودهاند. فروش واقعیتی که ما میخواهیم، نه واقعیتی که وجود دارد و نمیتواند وجود داشته باشد.
دانیل بورستین در سال ۱۹۶۲ پیشبینی این نکته را در کتاب تصویر: تاریخچهی شبه حوادث در آمریکا آورده بود:
«بازاریابان دشمن نیستند زیرا آن چیزی را که میخواهیم به ما میدهند. ما بیش از آنچه دنیای بیرون میتواند عرضه کند، میخواهیم و در این حال با خوشحالی، رشد و پرورش حیات درونی خود را قربانی میکنیم برای لذت بردن از این تصور که هر چه بخواهیم میتوانیم داشته باشیم، از جمله احساس کاذب خوشبختی، هویت فردی و امنیت معنوی در تمام عرصههای زندگی فارغ از اینکه کجا زندگی میکنیم و چه شغلی داریم.»
احساسات تعصبآمیزْ ما را به کودکی بدل میکند که از دیدن حقیقت عاجز است؛ این حقیقت که ترامپ در انتخابات به همان دلایلی پیروز شد که باراکاوباما و رییسجمهورهای پیشین نیم قرن اخیر. چرا که او موفق به راهاندازی بهترین کارزار تبلیغاتی شد. اگر شنیدن این حقیقت آزرده خاطرتان میکند، بهتر است خشم خود را فرو خورده تا اینکه وانمود کنید دشمن خارج از ماست و ما همه بیگناه و معصومایم!
دست هر جانور انساننمای سیاسی به خون تبلیغات و بازاریابی آغشته شده و اگر بخواهیم درک درستی از سیاست داشته باشیم باید در مورد چگونگی کارکرد احساساتمان بیشتر بدانیم؛ چرا که تنها این نکته است که بازاریابان و بوغچیهای تبلیغاتی را توانمند میکند.
سودمندتر از نکوهشِ تعصبگرایی، تلاش برای دیدن این امر است که سیاست ما بسط و گسترشی از منطق جامعهی ماست، منطقی که تحت سلطهی «هنرِ معامله و دادو ستد» است. تئوریِ چگونگی کارکرد بازاریابی و روابط عمومی و تمام حوزههایی که آنها اسثمار کردهاند، اصولا یک چیز است: «مردم به خودی خود کار درست انجام نمیدهند و راه حل هم این نیست که به طرفشان کتابهای فلسفی پرتاب کنیم!» باید ایشان را استثمار کنیم، از طریق امیالشان و البته تا حدودی با اجازهی خودشان و از طریق احساس نا امنی عمیقشان، بهویژه این ترس درونی که «آنان همانی که باید باشند نیستند» ( ترس کاملا سودمند برای بازاریابان، زیرا که در بیشتر مواقع کار میکند!)
بازاریابی بیشتر به تصاویر وابسته است تا به کلمات؛ زیرا تصاویر بدون فاصله از درون احساسات و امیال ما را درگیر میکند، کاری که گفتار به سختی از عهدهی آن برمیآید. تصاویر برای اهداف عاطفی بهترین کارکرد را دارند؛ وقتی که احساس از تفکر جدا شده با تصاویری عجین میشود که منطقی پنهانی را القا میکند و این باعث گیرایی یک شعار یا عبارت تبلیغاتی میشود.
فرهنگ رایج و عامه، آنطور نیست که به نظر میرسد. آنچه رایج و محبوب است، دستاورد و محصول گروههای با استعداد و نخبهی فرهنگی است که با بودجههای کلان از طریق رسانههای وابسته به خود برای دستیابی به محبوبیت گسترده تلاش میکنند.
زیستبوم (اکوسیستم) تجاری، محلی که در آن محصول نخبگان شکل میگیرد، آن فرهنگی که از دیدگاه یک فرد عادی به عنوان ابراز و بیان ملت باشد، نیست؛ واژهای که ارگانیک باشد؛ مصنوعی و دستخورده نباشد؛ بلکه فرهنگی است به مثابه معجونی تجاری و در واقع حوزهای که در فقدان نیروهای بازار چیزی از آن باقی نمیماند.
به بیان دیگر فرهنگِ عامه، راهی برای توصیف ظاهری جامعه در دوران سرمایهداری اخیر است که در آن واژهی قوم و مردم ناپدید شدهاند و حتی عموم و توده نیز ممکن است محو شوند و اکنون چیز دیگری جای این واژه ها را پر کرده است.
این چیز جدید، بر اساس گفتههای یک منتقد زیرک به نام لسلس فیدلر، تفاوت اشرافی فرهنگ طبقهی بالا و پایین را نیز از بین میبرد.
مطمئنترین نشانه برای تشخیص گرایشات استبدادی و دیکتاتوری، نفرت و سرکوب کمدی است و این سرکوب، لازمهی حیات فرد مستبد است.
هنگامی که آرمانها و اهداف یک فرهنگ با روشهای انتشار آن متناقض باشد، نمونهای از یک آیرونی فرهنگی پدید میآید. این تناقض ر اصطلاح، تبدیل به اخبار میشود. روانشناسی بهکاررفته در ایجاد فرهنگ توده و فردیت کاپیتالیستی، از مبتذلترین و پیش پا افتادهترین بینش بشری در تاریخ که همانا مقولهی خرید است حمایت میکند، حالی که در ظاهر به مفاهیم پیچیده و پیشرفیته انسانی به فرزندخواندههای فروید و فلسفهی قرن نوزدهم تکیه میکند.
ما جامعهی خود را لیبرال مینامیم اما اقتصاد آن در بهرهبرداری و به بردگی کشیدن امیالمان است. بزرگترین تهدید برای شیوهی زندگی امریکایی این است که اکثریت تصمیم بگیرند که دیگر برای خوشبختی و خوشحالی خود نیاز به خرید کالای دیگری ندارند. در این صورت این پایان دموکراسی لیبرال فعلی ما که مبتنی بر سرمایهداری مصرفی است خواهد بود.
آگاه شدن از این تهدید ممکن است ناامیدمان کند اما آیرونی ما را با تغییر دیدگاهمان برای جستوجوی رهایی، از این وضعیت نجات میدهد. آیرونی مشکلات ما را برطرف نمیکند، فقط به ما امکان میدهد آنها را ببینیم و چیزی که واقعا هستند بنامیم. نگاه به آیرونی، نگاه به بشریتی است در حال کشمکش و تلاشهای فاجعهامیزش برای سازگاری با محیط. شکست را به مثابه امر مسلم در پروژهی انسان بودن دیدن، قوت قلب و تسکین خاطری است برای وجود نواقصمان.
میتوان در این آیرونی اغراق کرد یا آن را شگفتانگیز یا پوچ جلوه داد؛ اما هر نوعی از آیرونی، چشمانداز نوینی است که عناصر ناهمخوان را جمع کرده، همان عناصری که در پشت توهمِ استقلال و ثبات پنهانشدهاند و آنها را همانگونه که ناهماهنگ هستند، به تصویر میکشد و در این پروسه شناختِ دوباره است که در انسان نیروی جدیدی برای واکنش و پاسخ به محیط ایجاد میشود.
آیرونیآمیز بودن و خود از آن بیخبر بودن، نشانهی بردهی جهل بودن است. وقتی شناختی از خود نداشته باشیم، آیرونی زندگیمان را دو برابر میکنیم. اعتراف به آیرونیآمیز بودنِ تناقضاتمان و آن را در خودآگاه حفظ نمودن باعث تحول اساسی در ما و تناقضات میشود.
هگل گمان میکرد که چیزی شبیه این روند خودشناسی در سطح فرهنگی بود که تاریخ را به جلو برد. شاید حق با او باشد. اگر هم نباشد، این روند خواه ناخواه ما را به حرکت در میآورد. بزرگترین شکست این است کهکسی گمان کند موفق است. آشکار ساختن جهل ناشناخته و بی پایان آتنیهای باستان از سوی سقراط مورد استقبال آنان قرار نگرفت؛ بلکه پاداش او جام شوکران شد. به همین ترتیبْ این اتفاق برای ما هم خواهد افتاد اگر به کسانی که ۱۰ ساعت در روز وقت خود را برای امرار معاش وقف میکنند تا آنجا که از پا در میآیند، گفته شود که انسان بودن، نیازمند شناخت شرایط غیر انسانی کارشان است؛ ولی قطعا این راهی برای جذب دوستان و تحت تاثیر قرار دادن مردم نخواهد بود.
اما متافیزیکی که آیرونی در آن اصل و فرضیه باشد، یعنی متافیزیکی که از عمق و پیچیدگی و متناقض بودن ساز و کار جهان معنا مییابد، پنجرهای رو به سوی رستگاری و نجات باز میکند که در آن ظرفیتی برای پذیرش حقیقت راجع به خود ایجاد میشود و به ما میفهماند که هنوز زندهایم و میخندیم و نه علیرغم واقعیت بلکه به واقعیت میخندیم؛ چرا که حقیقت آیرونی این است که ما فراتر از شکستها و ناکامیهایمان هستیم، همانطور که فراتر از پیروزیها و دستآوردهایمان … ما فراتر از خودمان هستیم.
و ما کمتر از هیچ کدام از این موارد نیستیم و مجموع بدیها و خوبیهایمان بسته به دیدگاه شخصیمان هممرز با آیرونی یا تراژدی است. آیرونی راهی برای زندگی است. راهی که در آن فرد، آنچه وجود دارد میبیند و خود را توانا به انجام هر کاری تصور میکند؛ چون در نهایت هیچ تلاشی کافی نخواهد بود. آیرونی جدایی نیست بلکه ضرورت درک جدایی است. این عشق است که گفتوگوی عاشقانه را ممکن میسازد، نه فقدان دلبستگی. آیرونی تعهدی است به امری محدود با شرحی نامحدود که به ما یادآور میشود که در نهایت با هیچ چیز تناسب و تطابقی پیدا نخواهیمکرد حتی با خودمان.
…
پینوشت: این جستار، ترجمهای بود از یادداشت Samuel Loncar در وبسایت marginalia
مترجم: لیلا سعدی